داستان کوتاه

داستان های کوتاه

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

بازمانده کشتی

       تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره خالی از سکنه ای افتاداو با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد...

  اگرچه روزها افق را به دنبال یاری رسانی ازنظر می گذراند ولی کسی نمی آمد سرانجام خسته شد و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی اندکش را در آن نگه دارد اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود بههنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود، متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد و فریاد زد:

                                             (( خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟))

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید، کشتی آمده بود نجاتش دهد،مرد خسته از نجات دهندگان پرسید:

شماها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم.

                            (( هر آنچه از جانب خدا رسد خیر مطلق است .))

                                      

نظرات  (۱)

زیبا بود ولی شین براری بهترین نویسنده ی ایرانه. چرا سبک اون داستان نمینویسید؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی