داستان کوتاه

داستان های کوتاه

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ

فاش کردن راز


    مامون وزیری داشت به نام عجیب روزی با او خلوت کرده و گفت رازی را به تو می گویم که نبایدبه کسی بگویی و آن

      اینکه من از برادرم معتصم می ترسم که مبادا قصد جان من کرده و به خلافت برسد لذا باید همیشه مراقب او نسبت به من

      باشی پس از مدتی عجیب راز مامون را به معتصم فاش کرد و معتصم هم از او تشکر و قدردانی نمود.

      بعد از اینکه معتصم به خلافت رسید روز اول دستور داد عجیب را مجازات کنند ......

     عجیب اعتراض کرد و گفت:قربان من که خیرخواه شما بودم و هواداری شما را می کردم حالا گناه من چیست که میخواهی مرا               مجازات کنی!

    معتصم گفت:گناه تو فاش کردن راز برادرم مامون می باشد تو که راز او را حفظ نکرده و فاش ساختی من از این پس چگونه به تو              اعتماد کنم که راز مرا هم فاش نکنی.لذا معتصم دستور دادعجیب را کشتند.

    امام صادق (ع):مردم به دو خصلت مامور شدند ولی آن دو را تباه کردند و از دست دادند و از آنجهت بی همه چیز شدند صبر ، راز پوشی.

  • پریسا اله یاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی